به گزارش افق امروز گوشهای دنج و آرام در حاشیه شهر، خانوادهای کوچک اما پرمحبت زندگی میکردند؛ خانوادهای که زندگیشان در ظاهر آرام و بیدغدغه میگذشت، اما آرزویی کوچک در دل پسربچه خانواده، قرار بود این آرامش را به ماجرایی شیرین و پرامید تبدیل کند.
آرمان، تنها فرزند لیلا و نادر، بیش از هر چیزی جای خالی یک همبازی واقعی – خواهر یا برادری کوچک – را در خانه حس میکرد.
این آرزوی کودکانه، قصه تغییر بزرگ خانوادهای را رقم زد؛ تغییر مسیری که ریشه در خواستهای ساده اما عمیق دارد: داشتن یک همراه کوچک برای بازی و شادی.
خانه کوچک آرمان، مملو از اسباببازیهای رنگارنگ و نشاط کودکانه بود، اما در میان این همه شادی، جای خالی همبازی و همراهی از جنس خواهر یا برادر، در قلب آرمان احساس میشد.
او که هر روز شاهد بازی و صمیمیت کودکان با خواهران و برادرانشان بود، بارها آرزوی خود را با مادرش، لیلا، در میان میگذاشت: کاش من هم یک برادر داشتم تا با او توپ بازی کنم… یا با لحنی آرامتر میپرسید: میشود برایم یک خواهر کوچک بیاورید؟
مادر با لبخندی مهربان، موهای آرمان را نوازش میکرد، اما نگاهش را از پدر، نادر، میدزدید، نادر که همواره با جدیت و منطق در مورد مسائل زندگی تصمیم میگرفت، بر این باور بود که داشتن یک فرزند کافی است و شرایط برای فرزند دیگری مهیا نیست.
او با قاطعیت میگفت: ما یک فرزند داریم و همین بهترین است، نه وقتش را داریم و نه توانش.
و به این ترتیب، بحث در همین نقطه به پایان میرسید، اما آرمان، رویای خود را در دل زنده نگه میداشت، بیخبر از اینکه این خواسته کوچک، روزی مسیر زندگیشان را به طور کامل تغییر خواهد داد.
چندی نگذشت که سکوت و بیحوصلگی آرمان، بیش از پیش نمایان شد، دیگر نه با اسباببازیهایش سرگرم میشد، نه به نقاشی علاقهای نشان میداد و حتی از رفتن به پارک نیز امتناع میکرد.
چشمانش دیگر آن برق همیشگی را نداشت، این تغییر رفتار از دیدگان مادر دور نماند و لیلا با نگرانی، موضوع را با نادر در میان گذاشت.
نادر که همواره غرق در مشغلههای کاری بود، در ابتدا با بیتفاوتی از کنار این مساله گذشت و گفت: بچه است دیگر، فردا یادش میرود.
اما در همان شب، نادر صدای گریههای آرام آرمان را از اتاقش شنید، پشت در ایستاد و شنید که آرمان با عروسک پارچهای خود نجوا میکند: کاش برادری داشتی تا با او حرف بزنی… من هم کاش داشتم…
فردای آن روز، نادر برای نخستین بار زودتر از موعد از محل کار خود مرخصی گرفت و به همراه لیلا، به پارک رفتند.
او به تماشای کودکانی نشست که با خواهران و برادران خود مشغول بازی و شادی بودند؛ دو برادر که یکدیگر را دنبال میکردند و دختربچهای که خواهرش را بر روی تاب هل میداد.
نگاه نادر اندکی لرزید.
آن شب، در کمال تعجب، نادر در حالی که بر سر میز شام نشسته بودند، سکوت را شکست و بیمقدمه گفت: اگر هنوز هم میخواهی خواهر یا برادری داشته باشی، شاید وقت آن رسیده که تصمیمی جدید بگیریم…
چشمان آرمان از خوشحالی برق زد. انگار دنیایش دوباره رنگ و بویی تازه یافته بود.
لیلا با لبخندی آمیخته به اشک به نادر نگریست و برای نخستین بار، سکوت پدر به معنای بله بود.
ماه بعد، آرمان در آشپزخانه مشغول کشیدن نقاشی جدیدی بود، در تصویر، خود را در کنار پسربچهای کوچکتر کشیده بود و بالای سرشان نوشته بود: من برادر بزرگترم.
لیلا به آرامی در گوش نادر گفت: این بار، آرمان درسی بزرگ به ما آموخت، گاهی یک خواسته کوچک از یک قلب کوچک، میتواند بزرگترین تصمیم زندگیمان باشد.
هفتهها می گذشت، آرمان هر روز صبح با اشتیاق از خواب بیدار می شد و میپرسید: مامان، امروز برادرم چیزی گفت؟ تکان خورد؟ و مادر با خنده پاسخ میداد: امروز گفت سلام برادر بزرگ!
آرمان با شور و شوق فراوان، روزها را میشمرد.
تقویم کوچکی را بر دیوار اتاقش چسبانده بود و با مداد رنگی، روزهای سپری شده را خط میزد.
هر روز، تصویری جدید برای نوزاد میکشید: یک شیشه شیر، یک پتو، یک خرس کوچک…
اما همه چیز به این سادگی پیش نمیرفت، آرمان نیز مانند هر کودک دیگری، گاهی اوقات دلخور میشد، یک روز، وقتی دید که مادرش خسته است و نمیتواند با او به پارک برود، لبهایش آویزان شد و زیر لب گفت: کاش بچه نیامده بود… و سپس به سرعت به اتاقش رفت و در را بست.
ساعتی بعد، مادر به آرامی وارد اتاق شد، بر روی تخت نشست و گفت: میدانم که گاهی ناراحت میشوی عزیزم، اما این بچه فقط متعلق به من و بابا نیست… او به تو نیز تعلق دارد، تو اکنون مهمترین فرد در دنیای این کوچولو هستی.
آرمان با تردید پرسید: یعنی اگر او بیاید، مرا فراموش نمیکنید؟
مادر با لبخندی سرشار از محبت پاسخ داد: هیچکس جای تو را نخواهد گرفت، ما فقط در حال بزرگتر کردن قلبهایمان هستیم تا فضای کافی برای یک نفر دیگر نیز در آن وجود داشته باشد.
از آن روز به بعد، آرمان تصمیم گرفت که واقعاً برادر بزرگتری شایسته باشد. نامهای بسیاری را پیشنهاد داد: «پویا»، «کیوان»، حتی «آذرخش!» و در همه جا با افتخار میگفت: ما منتظر آمدن برادرم هستیم!
در یک شب بارانی، آرمان در کنار پدرش پشت پنجره ایستاده بود. نادر دستی بر شانه او زد و گفت: فکر میکنم وقتش رسیده… مادرت باید به بیمارستان برود.
قلب آرمان به شدت میتپید. همه آنچه را که آرزو کرده بود، اکنون در حال به حقیقت پیوستن بود…
برق شادی در چشمان آرمان میدرخشید و او بیصبرانه منتظر بود تا دستان کوچک برادرش را در دستان خود بگیرد.
در حالی که باران همچنان میبارید، پدر با عجله و نگرانی، مادر را به بیمارستان رساند.
آرمان آن شب را در کنار مادربزرگ گذراند، اما خواب به چشمانش نیامد؛ با عروسکش حرف میزد، به تقویم نگاه میکرد و چندین بار از مادربزرگ پرسید: به نظرت الان برادرم به دنیا آمده است؟
صبح، تلفن زنگ خورد، صدای پدر از پشت خط به گوش رسید؛ آرمان نفسش را در سینه حبس کرد:
آرمان…
تحقق آرزوی کودکانه آرمان نه تنها لبخند را به چهره این کودک بازگرداند، بلکه موجب تحکیم پیوندهای عاطفی در خانواده شد.
اکنون اعضای این خانواده، با دلگرمی و امید به استقبال عضو جدید میروند و این تصمیم، فصل تازهای از صمیمیت و شادی را در خانه کوچکشان رقم زده است.
کارشناسان خانواده معتقدند شنیدن خواستهها و دغدغههای فرزندان و مشارکت دادن آنها در تصمیمهای مهم خانوادگی، میتواند نقش به سزایی در استحکام بنیان خانواده و افزایش احساس امنیت و آرامش در کودکان داشته باشد.
موضوع تکفرزندی و تمایل خانوادهها به داشتن فرزند دوم در سالهای اخیر همواره مورد توجه جامعهشناسان و مشاوران خانواده قرار داشته است.
با افزایش نگرانیها نسبت به انزوای عاطفی تکفرزندها و تأثیرهای مثبت حضور خواهر یا برادر، بسیاری از خانوادهها برای تصمیمگیری در این زمینه با دغدغهها و چالشهایی مواجه هستند.
پژوهشها نشان میدهد حضور فرزندان بیشتر نه تنها موجب ایجاد روحیه مشارکت و همکاری در کودکان میشود، بلکه روابط اجتماعی آنان را نیز تقویت میکند.